جوانتر که هستی آرمانها و آرزوها برای خودت داری، درس بخوانم، کار کنم، ال کنم، بل کنم! رِ به رِ میروی پشت تریبون که من میخواهم ادامه تحصیل بدهم و به فلان جایگاه شغلی برسم. اینکه دو ساعت وقتت را در آشپزخانه بگذرانی و غذایی درست که قاعدتاً دوسه ساعت بعد دفع خواهد شد بنظرت احمقانه میآید. یک روز اگر توی خانه بنشینی فکر میکنی خیلی چیزها را از دست دادهای. پر از انرژی هستی، دوست داری ببینی، بشناسی، بگردی. میروی پشت تریبون که من زنخانهبشو نیستم.
اینها مال قبل کنکورت است. گفتم که، آمال و آرزوها برای خودت داری. کنکور اگرچه کمی سخت، اما بالاخره میگذرد و تو توی رشته مورد علاقهات لیسانست را میگیری، بعد باز هم کنکور و میروی ارشد که به نقطه آرمانیات نزدیک شوی. ارشد سختتر از لیسانس اما بالاخره میگذرد.
توی ارشد کار علمی و مقاله و مطالعه گسترده جانبی را هم چاشنی کارت میکنی، چون از اول دوست داشتی پیشرفت کنی و درس بخوانی و منزلت اجتماعی بالایی داشته باشی. تا الان هم خب موفق بودهای. در طول این مدت هم خوب میچرخی تو جامعهات و تجربه جمع میکنی، با آدمها تعامل میکنی و ارتباطاتت را گسترده میکنی.
میخواهی بروی برای مقاطع بالاتر که حس میکنی یک چیزی ته دلت کم آمده. نمی دانی چیست اما هست. نگاه به «سن»ت میکنی و میفهمی بله وقتش است. کتابهای روانشناسی هم تأئید می کنند: «آدمی در هر دورهای از زندگیاش نیازهایی دارد که در همان دوران خاص به سراغش میآید و باید برآورده شوند.» دیگر خبری از حرفهای پشت تریبونیات نیست. حتی توی گوگل یواشکی سرچ میکنی: «طرز پخت باقالاقاتق»! از قیل و قال درس و دانشگاه و کار و جامعه خسته شدهای. دوست داری کمی زن باشی، زن خانه.