loading...
" اَلو روانشناس "
فرهاد فرخي بازدید : 475 چهارشنبه 30 فروردین 1391 نظرات (0)
 
 

پانگو و پردينا و پانزده توله كوچولوي سفيدي خادارشان در آپارتمان كوچك و زيباي زن و شوهري  به نامهاي راجر و  آنيتا در لندن زندگي مي كردند انها در كنار صاحبانشان كاملاً راضي و خوشحال بودند تا اينكه يك روز سرو كله  يكي از همكلاسي هاي قديمي انيتا  به نام كروالا پيدا شد  او به طور حيرت اميزي عاشق توله سگهاي سفيد خالدار بود تا با پوست انها براي خودش پالتو  پوست درست كند .كروالا همين كه چشمش به ان پانزده توله  سفيد خالدار افتاد بلافاصله پيشنهاد خريدشان  را به راجر و آنيتاي داد
فرهاد فرخي بازدید : 494 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

يك روز گرم تابستان ، آليس و بچه گربه ی ملوسش ، دينا  روي شاخه ي درختي نشسته بودند . زير درخت ، خواهر آليس در حال خواندن كتاب تاريخ با صداي بلند بود . اما آليس  به او گوش  نمي كرد  و در دنياي روياهاي خود غوطه ور بود . دنيايي كه در آن خرگوش ها لباس مي پوشند و در خانه هاي كوچك زندگي مي كردند  . آليس دينا را برداشت و از درخت پايين آمد ، درست همان موقع ، يك خرگوش سفيد  را در حال فرار ديد كه

يك ساعت بزرگ را محكم با پنجه هايش گرفته بود .خرگوش سفيد ، همان طور كه مي دويد زير لب مي گفت : ديرم شده ! ديرم  شده ! آليس بهت زده گفت :«چقدر دقيق ! يك خرگوش براي چه ممكن است ديرش شده باشد !؟ » و فرياد زد خواهش  مي كنم صبر كن من هم بيايم .اما خرگوش نايستاد و همچنان با صداي بلند گفت كه « ديرم شده ! ديرم شده ! » و در سوراخ بزرگي پاي درخت ناپديد شد .آليس كه حس كنجكاويش تحريك شده بود .، دنبال  خرگوش  با فشار و زحمت  وارد سوراخت تنگ شد  و چهار دست و پا داخل تونل شروع به حركت كرد . ناگهان آليس احساس كرد كه از جاي بلندي افتاده است  و با سرعت رو به پائين سقوط مي كند . هر لحظه پائين و پائين تر اما خوشبختانه لباس او مثل بالن پر از بادي شد و مانند چتر نجات او را از سقوط نجات داد . او در فضاي تونل شناور بود  و به آهستگي و بي وزني  در طول تونل  به جلوي  حركت مي كرد بر روي  ديوارهاي تونل ، تابلوهاي عجيب و غريبي ديده مي شد  اثاثيه و مبلمان داخل آن هم خيلي عجيب بودند  بالاخره آليس  به انتهاي تونل رسيد خرگوش سفيد در انتهاي يك راهروي خيلي بلند كه در گوشه  تونل قرار داشت دوباره ناپديد شد ، آليس فرياد  زد « صبر كن !» و دنبال او دويد . در انتهاي راهروي بلند و باريك يك در بسيار كوچولو قرار داشت . آليس دستگيره را تكان داد ، صدايي گفت : هي ! اين صدا  از دستگيره در بود . آليس گفت :« من مي خواهم  دنبال  خرگوش سفيد بروم ، خواهش مي كنم بگذاريد داخل شوم » دستگيره پاسخ داد « متأسفم تو خيلي بزرگي ، كمي از محتويات داخل ان بطري بخور .»

فرهاد فرخي بازدید : 564 جمعه 25 فروردین 1391 نظرات (0)
 
 
 

روزي روزگار ي ، نجار پيري به نام ژپتو زندگي مي كرد كه آرزو داشت پسري داشته باشد . روزي او يك عروسك خيمه شب بازي ساخت و اسم او  را  پينوكيو گذاشت . پيرمرد در دلش آرزو مي كرد كه اي كاش اين عروسك يك پسر بچه واقعي بود . در همان شب يك پري مهربان به كارگاه نجاري ژپتو پير آمد و تصميم گرفت تا آرزوي او را برآورده سازد .

فرهاد فرخي بازدید : 532 چهارشنبه 23 فروردین 1391 نظرات (0)

 
روزگاری در یک سرزمین دور افتاده شاهزاده جوان و زیبایی در یک قلعه قشنگ زندگی می کرد . شاهزاده هر چه آرزو می کرد به دست می آورد ، ولی او ظالم و خود خواه بود .
 
 
 
در یک شب سرد پیرزن فقیری که به دنبال پناهگاهی می گشت به قلعه آمد ، اما شاهزاده زشتی او را مسخره کرد و پیرزن را از در راند . پیرزن که در واقع جادوگر بود تصمیم گرفت درس عبرتی به شاهزاده بدهد و او را به شکل یک حیوان زشت و بد ترکیب در آورد و قلعه را با تمام ساکنانش طلسم کرد . ولی دو هدیه هم برای شاهزاده به جا گذاشت : یک آینه سحر آمیز که می توانست با آ« دنیای اطرافش را ببیند و دیگری یک غنچه رز جادویی .
فرهاد فرخي بازدید : 520 سه شنبه 22 فروردین 1391 نظرات (0)

ليدي سگ كوچك شادي بود كه در يك خانه بزرگ با آقا و خانم جيم زندگي مي كرد.

يك روز اين سگ كوچولوي با مزه فهميد كه خداوند به زودي به آقا و خانم جيم فرزندي خواهد داد.

ليدي نمي دانست كه اگر بچه اي به جمع آن خانواده كوچك اضافه شود همه چيز عوض و متفاوت خواهد شد.

تعداد صفحات : 3

درباره ما
الو روانشناس با هدف ترويج بحث هاي روانشناسي و مشاوره فعاليت خود را از سال 89 اغاز نموده و تا كنون جزو برترين سايت هاي مشاوره و روانشناسي فارسي زبان ميباشد.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • کدهای اختصاصی