
روزگاری در یک سرزمین دور افتاده شاهزاده جوان و زیبایی در یک قلعه قشنگ زندگی می کرد . شاهزاده هر چه آرزو می کرد به دست می آورد ، ولی او ظالم و خود خواه بود .

در یک شب سرد پیرزن فقیری که به دنبال پناهگاهی می گشت به قلعه آمد ، اما شاهزاده زشتی او را مسخره کرد و پیرزن را از در راند . پیرزن که در واقع جادوگر بود تصمیم گرفت درس عبرتی به شاهزاده بدهد و او را به شکل یک حیوان زشت و بد ترکیب در آورد و قلعه را با تمام ساکنانش طلسم کرد . ولی دو هدیه هم برای شاهزاده به جا گذاشت : یک آینه سحر آمیز که می توانست با آ« دنیای اطرافش را ببیند و دیگری یک غنچه رز جادویی .
